نام بنده علی اکبر و نام خانوادگی ام مسعودی است .درسال 1310 شمسی درشهرخمین متولد شدم . پدرم غلامعلی و مادرم سکینه نام داشت.جدم محمد باقر، پدرجدم محمد حسن بود. غیراز افرادی که نام بردم، دیگر از شجره نامه ام اطلاعی ندارم . سه پسر وسه دختر ،یک برادر ویک خواهر دارم .
ظاهراً جد بنده درگلپایگان می زیسته است.درآن سالها شهر، دچارقحطی می شود و به ناچار از گلپایگان به خمین هجرت می کند. درخلال سال های اقامت جدم درخمین ، خداوند منان به ایشان پسری به نام غلامعلی عنایت می کند که غلامعلی در این شهر نشوونما نموده وازدواج می کند.
زندگی خانوادگی ما متوسط وبه یک معنا رو به پایین بوده ،خمین در آن ایام چهار محله داشت : محله سبزی کاری ها، محله قلعه ، محله لب رودخانه و یک محله دیگر که الان یادم نیست من درمحله سبزی کارها به دنیا آمدم فاصله آن محله وکوچه هایش با محله لب رودخانه بسیار نزدیک است. حضرت امام خمینی(ره) درمحله لب رودخانه به دنیا آمده اند.
به خاطر دارم که درسن طفولیت فردی به نام حاج سیدمحمد تقی غضنفری خوانساری بود که،عالم وارسته و فرد بسیار زاهدی بود. هرهفته شبهای جمعه پدرم با اینکه وضع خوبی هم نداشت،ازایشان دعوت می کرد که به منزل ما بیاید وبا هم نان وپنیر وآبگوشتی بخوریم.من با وجود سن کمی که داشتم وقتی در وجنات ورفتار سیدمحمد تقی دقت می کردم ، به قدری شیفته روحانیت ووارستگی این بشر شدم که حد نداشت . به هر تقدیر خاطره رفت وآمد ایشان به منزل ما و رفتن من به مسجد بزرگ شهر در شمار خاطرات به یاد ماندنی زندگی من است .
همچنین مرحوم حاج شیخ احمد آل طاهر که ازشاگردان آخوندکاشی بود ، برای اقامه نماز جماعت وپیشوایی مردم به خمین آمده و ساکن این شهر شده بود . ایشان هم پیرمرد بسیار وارسته و عارفی بود.
پدرم نیز هر بار که مجالی می شد ، به من می گفت :" علی اکبر! به این آقا نگاه کن ! تو هم باید مثل ایشان بشوی " من می گفتم : " پدر! آخر وضع مالی شما خوب نیست . من باید بروم کار کنم و به شما کمک کنم " پدرم می گفت :" نه! به هیچ وجه ! من اگر از گرسنگی بمیرم ، تو بایستی از راه اهل علم وروحانیت سر در آوری ." به هرحال تبلیغات پدر مؤثر افتاد، و همچنین از وقتی که با آقا حاج سید محمدتقی خوانساری آشنا شدم و علاقه ای که به او پیدا کردم از سن ده، دوازده سالگی باب تازه ای از علم آموزی به رویم گشوده شد .
از دیگر عواملی که باعث شد که به راه طلبگی کشیده شوم ، حضور روحانیون در ایام محرم و صفر و ماه رمضان ، در خمین بود . من هم با علاقه در پای منابر وعاظ شرکت می جستم و به گفتارشان که مرا منقلب می کرد ، گوش می سپردم . به هر حال ، به تدریج بزرگ شدم تا به سن 14 و 15 سالگی رسیدم.
در خدمت مرحوم آقای آل طاهر امثله را شروع کردیم . ایشان با وجود بر خورداری از مراتب بالای علمی ابایی نداشت که برای افراد مبتدی مانند من "امثله" تدریس کند .
به هر حال به همین کیفیت گذران می کردیم ؛ تا این که یکی از ماموران ساواک روزی نزد من آمد و گفت : "شما از این به بعد حق سخنرانی ندارید وباید سیرجان را ترک کنید " گفتم :" من خودم این کار را نخواهم کرد اگر شما می خواهید این اتفاق بیافتد بیایید و بساط مرا بریزد توی ماشین و مرا ببرید!!" در همان روزها رادیو عراق که آقای دعایی در آن فعالیت داشت اعلام کرد "مسعودی خمینی را از سیرجان به قم تبعید کردند ". این بود که به حضرت امام پیغام دادم که اوضاع این گونه است،ایشان هم مرا مختار گذاشتند ، من هم پس ازچهارسال به قم بازگشتم.
در خصوص لزوم انجام اصلاحات در ساختار حوزه علمیه، از زمان حضرت آیت الله العظمی بروجردی مباحثی مطرح بود. یکی از موارد انتقادی که به حوزه می شد، این بود که آمار دقیقی از طلبه ها و فضلا در اختیار ندارد. از سوی دیگر چرا از نظر مقامات عرفانی و معنوی، مسیر گذشتگان دنبال نمی شود و گویا رکود و سکونی در این خصوص به وجود آمده است.
این بحث در زمان حضرت امام هم ادامه یافت و برخی افراد همچون ایشان و آقا مرتضی حائری، مصمم بودند که اصلاحیه ای تدوین کنند. افرادی همچون آقایان: شیخ عبدالمجید رشید پور، سید ابراهیم خسروشاهی، امینی، مکارم،(1) مصباح، ربانی شیرازی و مؤمن دنبال تحقق این امر بودند. برخی از جلسات هم در منزل ما برگزار شد.
یک بار قرار شد افراد به گروههای دونفری تقسیم شوند و هر گروه نزد یکی از آقایان مراجع بروند و مسائل را مطرح کنند.جلسات مزبور ادامه داشت تا اینکه ماجرای انجمن های ایالتی و ولایتی به وجود آمد و این تحولات جدید باعث شد که مسأله اصلاح حوزه به صورت قبل دنبال نشود.
درآن زمان برخی از بزرگان همچون آقایان: خامنه ای، رفسنجانی، آذری قمی، ربانی شیرازی،(2) مصباح یزدی، و بعضی دیگر از علماء جلساتی سری تشکیل دادند که به کار فرهنگی ـ سیاسی و انتشار نشریات بعثت و انتقام انجامید. همان هسته اصلی درنهایت به جامعه مدرسین حوزه علمیه منتهی شد که ترکیب آن بارها دستخوش تغییر گردیده.
البته در ابتدا نام جامعه مدرسین روی آن نهاده نشد . به تدریج که نهضت سیر و شتاب بیشتری به خود گرفت، آقایان در صدد برآمدند که نامی روی تشکیلات خود بگذارند.
گفتنی است که جامعه مدرسین سه مقطع را پشت سرگذاشته است؛ یکی مربوط به ایام خفقان. دوم اوایل پیروزی انقلاب و سوم مقطعی که در آن به سر می بریم
من بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، در خدمت حضرت امام در مدرسه رفاه بودم و بعد از تشریف فرمایی ایشان به قم، همراه ایشان به قم آمدم. در آن ایام کمیته های انقلاب اسلامی که از دل مردم به وجود آمده بود، تازه شروع به کار کرده بود. بعد از مدتی که از فعالیت این نهاد گذشت، به لحاظ پاره ای برخوردها، شکایات زیادی به دست امام می رسید. حضرت امام به انگیزه کنترل این تشکیلات، به من و آقای امینی(3) مأموریت دادند که به استان هرمزگان سفر کنیم و آنجا را از نزدیک مورد بررسی قرار دهیم و نگذاریم ، احیاناً مشکلی به وجود آید.
وقتی بازگشتیم و گزارش سفر را خدمت حضرت امام ارائه کردیم. ایشان مجدداً به ما مأموریت دادند که به ترکمن صحرا در استان مازندران برویم. اینجا بود که مجدداً به همراه آقای امینی به آن سامان اعزام شدیم. در این مأموریت اخیر، امام این مورد را هم افزوده بودند که به مدارس اهل سنت هم سربزنید و اوضاع آنها را ارزیابی کنید.
وقتی بازگشتیم، خدمت حضرت امام رسیدیم و ماجرا را به ایشان عرض کردیم مدتی بعد از این ماجرا بود که کم کم داستان جنگ پیش آمد. اقامت ما در ترکمن صحرا تقریباً دو ماه و نیم به طول انجامید.
وقتی از این مأموریت بازگشتیم، حضرت امام فرمان خودشان را در رابطه با زندان ها صادر کرده بودند و مجدداً به بنده مأموریت دادند که به بوشهر اعزام شوم. هدف این بود که ما زندان ها و دادگاه های انقلاب را در آنجا مورد بررسی قرار دهیم. من با هیأتی که آقای فیض هم در آن عضویت داشت، به آنجا رفتیم و مأموریت خود را به انجام رساندیم. در آن مقطع، شهید قدوسی(4) دادستان کشور بود .
بعد از اینکه از این مأموریت بازگشتیم، حضرت امام امر فرمودند که در بازرسی کل کشور، مشغول کار شوم. قرار شد که در استان مرکزی، تمام ادارات و دادستانی ها و دادگاه هایش را مورد بازرسی دهیم. من به همراه یک اکیپ پنج نفری حدود دو ماه و نیم در استان مرکزی کار بازرسی را انجام دادیم و حدود پانصد صفحه اوضاع آن سامان را روی کاغذ آوردیم و به مسؤلین ذی ربط دادیم.
بعد ازآن مأموریت خدمت حضرت امام در تهران عرض کردم که اگر اجازه بفرمایید دیگر در قم اقامت کنم و به کارهایم ادامه دهم. ایشان پذیرفتند.